ساب

ساخت وبلاگ
۱. کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» دکتر محمدحسین پاپلی یزدی را خواندم. پاپلی یزدی در این کتاب می‌کوشد علاوه بر معرفی تاریخ و سازوکار قنات، آثار جانبی آن بر زیست سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ایرانیان را تشریح کند. گستره‌ی جغرافیایی قنات از ژاپن تا شمال آفریقا و جنوب اروپا و حتی شیلی را در برمی‌گیرد. اما از نظر پاپلی مهد اصلی قنات که تأثیری چند هزارساله بر کهن‌الگوهای فکری افراد درگیر با آن داشته ایران و حواشی کویرهای آن است. کتابی دوست‌داشتنی و کامل در باب قنات است که البته به نظرم می‌توانست حجم کمتری داشته باشد. از آن کتاب‌هاست که جا دارد یک پادکست ۶۰دقیقه‌ای در مورد آن ساخته شود و محتوای ارزشمندش را خلاصه و مختصر و مفید معرفی کند.جلد کتاب اصلا جذاب نیست؛ ولی به گونه‌ای بسیار خوب خلاصه‌ی کتاب را بیان می‌کند. در وسط ما کاریز و سازوکار آن را داریم و در اطراف واژه‌هایی که کتاب از منظر آن‌ها به کاریز نگریسته یا این‌که کاریز باعث این نظرگاه‌ها در زیست جامعه‌ی ایرانی شده‌ است. یک جای کتاب پاپلی یزدی در مورد جامعه‌ی آسفال صحبت می‌کند و این نکته وجود کاریز باعث می‌شده تا جامعه‌ی ایران مرکزگرا نباشد. کاریز و قنات باعث شده است که ایران در گذشته به اصطلاح جامعه‌ی بی‌سر باشد: «عده‌ای از دانشمندان فضا را حاصل و زاده‌ی حکومت‌مندی، سیاستگذاری، برنامه‌ریزی و اقتصاد سیاسی حکومت‌ها می‌دانند. ما معتقدیم این حرف در عصر مدرن که دولت‌ها توان اعمال قدرت و ابزار کنترلی و نظارتی (نیروهای امنیتی، نظامی، انتظامی، زندان، و...) دائمی را دارند و در عین حال آموزش و پرورش و امور فرهنگی را در کنترل دارند تا حدی ممکن است. اما در عصر سنت چند هزار ساله این سازمندی‌ها و ساختارهای انسانی (اجتماعی، اقتصا ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1402 ساعت: 20:05

می‌گویند یک خبرنگار پس از یک سفر سه‌روزه به یک شهر غریب می‌تواند در مورد آن یک کتاب بنویسد، بعد از یک سفر سه ماهه می‌تواند در مورد آن یک مقاله بنویسد و بعد از یک سفر سه‌ساله به سختی می‌تواند چند جمله در موردش بنویسد. حالا که تقریبا یک ماه است دارم به کمک دولینگو زبان آلمانی را تاتی'>تاتی تاتی می‌کنم حس می‌کنم وقت خوبی است که در موردش بنویسم. البته که در مراحل ابتدایی هستم و به سطح آ یک هم نرسیده‌ام هنوز. نمی‌دانم کار درستی کردم که آلمانی خواندن را شروع کردم یا نه. هنوز هم در شک و تردیدم. می‌شد که زبان مادری‌ام (فارسی) را بیشتر و دقیق‌تر بخوانم و در آن عمیق‌تر شوم. زبانی است که با آن نوشتن برایم راحت است. من هنوز هم نمی‌توانم به انگلیسی به راحتی پست وبلاگی بنویسم. می‌شد که زبان انگلیسی‌ام را بهتر کنم و در آن از سطح متوسط بالاتر بروم. این‌که آدم دو تا زبان را در حد خوب بلد باشد بهتر است یا این‌که سه یا چهار تا را در حد مکالمه‌ی روزمره؟ نمی‌دانم. اصلا تقصیر دولینگو است و آن اپلیکیشن اعتیادآورش که هی بهت جایزه می‌دهد و هی کلمات و جملات را برایت تکرار می‌کند و هی شکلک آدم‌های مختلف و آن جغدش به پاسخ‌های تو واکنش نشان می‌دهند تا رهایش نکنی و ادامه بدهی و ادامه بدهی. البته بعد از یک ماه به این نتیجه رسیده‌ام که دولینگو فقط یک نقطه‌ی شروع خیلی خوب است برای یادگیری زبانی که با آن مواجهه نداشته‌ای. یاد گرفتن آن زبان را نباید از دولینگو انتظار داشت که مکالمه و سروکله‌ زدن با جملات یک آدم دیگر و دیالوگ است که زبان را جا می‌اندازد. حالا البته غمم گرفته که این آدم آلمانی‌دان را از کجا بجورم که خودم نه پول کلاس زبان آلمانی رفتن دارم و نه حال و حوصله‌ی رفت‌وآمد را. باری... شنیده بودم که زبان آلما ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1402 ساعت: 20:05

چخوف این روزها در من خیلی زنده شده است. جا به جا، موقعیت به موقعیت سروکله‌اش در درونم پیدا می‌شود. حس می‌کنم هی با داستان‌ها و حرف‌ها و موقعیت‌هایش رخ به رخ می‌شوم. شاید کار فیلم «ماشین من را بران» است. فیلم را به پیشنهاد سهیل دیدم. یک فیلم سه ساعته‌ی ژاپنی که علی‌رغم ریتم کندش نگذاشت از وسط قطعش کنم و بروم پی کارهای دیگرم. اسیر قهرمان فیلم و آن ماشین ساب قرمزرنگش شدم. اسیر جاده‌بازی‌های این فیلم و آرامشی که در راندن آن ماشین قدیمی به آدم منتقل می‌شد. اسیر عادتش به گوش دادن صدای همسرش توی ماشین شدم که نمایشنامه‌های چخوف را خوانده بود و توی هر نوار کاست دیالوگ‌های کسی را که قرار بود شوهرش نقشش را بازی کند پاک کرده بود تا شوهرش توی ماشین بلند بلند دیالوگ‌های آن شخصیت را بگوید. اسیر بلند بلند دیالوگ گفتن‌های مرد قهرمان فیلم توی ماشین و تنهایی‌های رانندگی‌اش شدم و البته که اسیر پیشروی کند فیلم در قصه‌های سایر آدم‌ها و آن احساس فقدانی که انگار هیچ آدمی ازش رهایی ندارد و هیچ راه حلی برای پذیرشش هم وجود ندارد انگار. بخش زیادی از فیلم تکرار دیالوگ‌های نمایشنامه‌ی دایی وانیای چخوف است. چه وقت‌هایی که توی ماشین دارد تنها تنها دیالوگ‌ها را از حفظ می‌گوید و چه کلاس آموزش تئاتر در هیروشیما که یک گروه چند نفره بارها و بارها نمایشنامه را می‌خوانند تا یک اجرای جدید از آن را به روی صحنه ببرند و چه آخر فیلم که اجرای همان تئاتر دایی وانیا است. دایی وانیا چخوف چنان فیلم را سرشار از معنا کرده بود که واقعا آدم مبهوت می‌شد.این روزها اما یک داستان کوتاه دیگر چخوف هی توی ذهنم تکرار می‌شود. داستان «اندوه سورچی». داستان یک سورچی تنها در یک شب برفی زمستان مسکو یا سن‌پترزبورگ که دنیایی از غم بر دلش سنگ ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1402 ساعت: 20:05